نوشته‌ای از استاد باستانی پاریزی


123.jpg

گوشه چشم شاه نعمت الله ولی

پنجاه و پنج سال پیش که من در کرمان، دانشسرای مقدماتی را طی می‌کردم، درس طبیعی و بهداشت ما را آقای بابائی تدریس می‌کرد. جوانی بود که تازه از تهران بازگشته بود و آن‌قدرها هم اختلاف سنی با شاگردان خود نداشت، یعنی برخلاف معلم‌های دیگر که بیشتر متولد قبل از هزار و سیصد بودند، او مثل شاگردانش متولد بعد از هزار و سیصد بود.
آقای بابائی خدمت معلمی خود را در کرمان بیش از پنجاه سال، حتی بعد از بازنشستگی، نیز ادامه داد و به عقیده من او هنوز هم یک معلم است. یک معلم که دیگر نه با گچ و تخته، بلکه با شعر و کلمه می‌خواهد مطالبی به همشهریان و هم میهنان خود تفهیم کند.
تقریبا در همه جراید کرمان از حدود چهل سال پیش، این بنده شعرهایی از آقای بابائی خوانده‌ام که صرف نظر از اصول شعری خوبشان، موضوع آن‌ها مربوط به روز بوده و بسیاری از مسائل مبتلا به مردم را بیان می‌کرد. این اواخر در بسیاری از جراید تهران و حتی خراسان و فارس هم شعر از او دیده‌ام و گاهی تعجب کرده‌ام که او لابد همه حقوق بازنشستگی خود را که طبعاً مبلغ قابل توجهی نیست و به نرخ بازنشستگی قبل از انقلاب تعیین می‌شود، آری او تقریباً بیشتر این حقوق را بابت بهای تمبر و کاغذ و فاکس و تلکس و تلفن می‌پردازد. شعرهای خود را مثلاً به روزنامه قومس یا خورجین یا صبح خانواده یا هوشیار مشهد می‌فرستد تا امثال مخلص آن‌ها را بخوانند. این را هم طرداً للباب عرض کنم که بیشتر جراید کرمان و بعضی ازجراید شهرستان‌ها مثلا ندای یزد یا ندای اصفهان (آن روزها که ندای اصفهان بود و بالاخره ندای جهان شد.) و بسیاری از جراید تهران نسخه‌ای از نشریه خود را برای مخلص می‌فرستند و این ظاهرا بر اساس این بوده است که از پنجاه‌ شصت سال پیش آگاهی دارند که من گاهی در روزنامه‌ها قلمی می‌زدم و شعری چاپ می‌کردم و بدین جهت برای تشویق یک پیش‌کسوت قدیمی ولو آن‌که امروز دیگر اثر وجودی ندارد، این لطف و محبت را ابراز می دارند. از نوع صحبتی که مردم سربیشه بیرجند برای میرزا عباس سربیشه‌ای مبذول می‌داشتند.
بی‌موقع نیست عرض کنم که به روایت مرحوم دکتر محمد اسماعیل رضوانی بیرجندی، استاد همکار خودمان، یک میرزا عباس نامی بوده است در سربیشه از دهات بیرجند. او پنجاه شصت سال پیش نخستین چراغ طوری را به سربیشه وارد کرد (چنان‌که پدر من در سال ۱۳۴۱ش / ۱۹۶۲ نخستین لامپاهای نفتی دو فتیله را به پاریز وارد کرد) که کلاس اکابر راه بیفتد و بسیاری از پیرمردهای شصت هفتاد ساله، از آن جمله آن‌چه به یاد دارم مهدی علینقی یا مجیدی پیر هشتاد ساله برای آموختن الفبا، ولی بیشتر برای دیدن این لامپاها شب‌ها به کلاس‌های اکابر می‌آمد.
باری، یک چراغ طوری که می‌توانست یک باغچه را روشن کند، در حالی که آن‌روز هنوز بسیاری از مردم ده سربیشه از پیه سوز یا چراغو جلا (پوسته گون که صمغ داشت و به قول مرحوم فرصت شیرازی: شمعک کوهی) استفاده می‌کردند که خود یک پدیده‌ی نادر و عجیب بود و بدین جهت تمام مردم دِه حتی آن‌ها که با میرزا عباس قوم و خویش نبودند، یا مناسباتی نداشتند (هر چند در دهات کوچک معمولاً خانواده‌ها قوم و خویشند)، هر وقت مجلس عروسی یا روضه خوانی، یا عزا، و حتی یک مهمانی داشتند می‌فرستادند پیش میرزا عباس که شما هم لطفی کنید و سری به ما بزنید و البته چراغ طوری را هم همراه بیاورید و بنابراین میرزا عباس کم کم شده بود عضو ثابت و لایتغیر مجالس عمومی سربیشه بیرجند. روزگار گذشت و اوضاع تغییر کرد و دهکده آبادتر شد و یک کارخانه کوچک برق به ده رسید و مردم به خانه‌ها برق کشیدند و چراغ برق خانه‌ها را روشن کرد، اما مردم دهکده بر عادت قدیم، هر وقت یک مجلس عمومی مثلا مهمانی یا عروسی یا عزا یا روضه داشتند، باز هم، اول کسی را که به آن مجلس دعوت می‌کردند همان میرزا عباس بود و حال آن‌که دیگر چراغ توری، تورش ریخته و شیشه‌اش شکسته و تلمبه‌اش از کار افتاده و شاید نفت‌دان آن هم سوراخ شده و در زیرزمین انبار افتاده بود، اما مردم دهکده، یا به عادت و شاید هم بیشتر برای اعتنا و حق شناسی از دعوت میرزا عباس غافل نمی‌ماندند.
حالا، این روزها، ارسال بعضی مجلات و روزنامه‌ها به این پیر خواننده مطبوعات که مخلص بوده باشم، حکایت همان میرزا عباس سربیشه‌ای و چراغ توری اوست که خود نیز می‌دانند که دیگر کاری از این خواننده ۵۷ ساله بر نمی‌آید اما مخلص به هر حال با دقت تمام بیشتر قسمت این جراید را می‌خوانم و گاهی یادداشت بر می‌دارم که هنوز هم بسیاری از مطالب قابل استفاده و خبرهای درست و مسایل قابل قبول در همین جراید شهرستان‌ها توان دید. هر چند متأسفانه دیگر اغلب اعلان نامه شده‌اند و اعلان حصر وراثت و گم شدن سند مالکیت و ابلاغ رأی طلاق را در آنها بیشتر از شعر و قصه و سرمقاله و ته مقاله توان دید. با همه این‌ها برای مخلص همان اعلان‌ها هم تازگی دارد زیرا از یک حصر وراثت خبر می‌شوم که یکی از هم‌دوره‌های خود را از دست داده‌ام و از یک اعلان سند مالکیت تراکتور گم شده متوجه می‌شوم که کدام‌یک از همکلاسی‌ها کار کشاورزی‌اش به استفاده از تراکتور رسیده و از اعلان ابلاغ رأی دادگاه هم متأسفانه احساس می‌کنم که در خانواده کدام‌یک از دوستان قدیم، زلزله رخ داده و پراکندگی پیش آمده است. باری، غرض از تطویل مقاله در این باب این بود که در همین جراید مجانی که مخلص دریافت می‌کنم، در بیشتر جراید کرمان، سیرجان و رفسنجان که به تازگی، صاحب روزنامه شده‌اند، تقریباً در هیچ شماره‌ای نیست که شعری از آقای بابائی نخوانم و آفرین نگویم.
این را عرض می‌کنم که کرمان، امروز دیگر از جهت مطبوعات کرمان دیروز نیست که فی‌المثل روزنامه فروشی گوشه‌ی میدان باغ ضمن اعلان فیلم دختر لُر فریاد بزند، «بیداری، آخرین خبر، آخرین خبر، فوت شاه سابق، بیداری» و بعد وقتی بیداری را می‌خری و می‌بینی آخرین خبر خود ذیل عنوان «فوت شاه سابق» می‌نویسد «طبق اخبار خارجه، احمدمیرزا شاه سابق ایران که به واسطه مرض کلیه در مریض‌خانه امریکایی در پاریس تحت معالجه بود، وفات نموده است. و این واقعه مطابق آخر صیام اتفاق افتاده است.» مسأله مهم این است که روزنامه بیداری کرمان که آخرین اخبار روز را می‌خواهد به خورد مردم کرمان بدهد، تاریخ چاپ آن شماره ۶۱ شوال ۱۳۴۸ ه.ق./ مطابق با ۲۶ اسفند ۱۳۰۸ه.ش. است یعنی حدود یک ماه بعد از حدوث واقعه مرگ شاه که البته امر کوچکی نیست، یعنی تا اخبار رویترز مخابره شده و به کرمان رسیده یک ماه فاصله گرفته و حال آنکه امروز می‌دانیم که کرمان ده دوازده روزنامه مرتب هفتگی دارد که یکی از آنها کرمان امروز یومیه است و روزنامه‌های فردوس، کویر، ندای وحدت و نسل آفتاب و نشریه فصلی کرمان و البته فتح که دیگر محیط کرمان را برای خود کوچک دید و جبهه دوم خرداد را در تهران فتح کرد، و نیز بیداری هفتاد ساله روزنامه نگارستان چاپ سیرجان و روزنامه رفسنجان چاپ رفسنجان و چند روزنامه دیگر مرتب منتشر می‌شوند و اخبار خود را ساعت به ساعت از اینترنت و ماهواره و حداقل رادیو و تلویزیون می‌گیرند و با ماشین‌های لیزری ای.بی.ام بلافاصله چاپ می‌کنند و هیچ خبری نیست که کهنه شود و بماند. با این مقدمات باید بگویم که آقای بابائی در بیشتر این جراید، شعر و گاهی مقاله دارند و آن‌قدر شعر می‌گویند که گاهی ما فرصت خواندن آن را نداریم و این غیر از مجالس ادبی است که به همت اداره ارشاد کرمان همه هفته مرتب تشکیل می‌شود و شعرای کرمان از جمله آقای بابائی در آن شرکت می‌کنند و شعر می‌خوانند. البته این شعرها گاهی موضوعاتی دارد که بیشتر از آن که در خور یک روزنامه جدی باشد، متناسب با جراید فکاهی و ته ستونهای گل آقا و امثال آن است، مثل آن شعر که آقای بابائی تحت عنوان «بازگشت باستانی پاریزی از سفر تونس» خصوصاً آنجا که می‌فرماید:

به هر کجا که قدم می‌گذاری ای استاد
به یمن مقدمت آن شهر می‌شود آباد

یا فی‌المثل هر سال یک شعر برای سالگرد انتشار ماهان که در تهران منتشر می‌شود:

به تیر ماه کنون سالگرد ماهان است
حقیقتی است که گوییم جان جانان است
به چارشنبه شود منتشر ز هر هفته
به هر کجا نگری ذکر نشر ماهان است 

اما به هر حال هر‌چه هست، شعر بابائی، در مورد کرمان شعر «اخوانیات» است و هرکس ببیند یک بوی آشنایی در آن استشمام می‌کند. آقای بابائی از آن روز که من می‌شناختم، بیش از پنجاه و پنج سال، چه آن روزها که محصل بودم و چه آن روزها که در کرمان همکار ایشان و معلم بودم، کمتر معلمی را می‌دیدم که تا این حد وقت شناس و منظم و خلیق و علاقه‌مند به محصل بوده باشد. بسیاری از هفته‌ها بیش از ۲۲ ساعت و اغلب بیشتر از۳۰ ‌ساعت به کار می‌پرداخت و انواع و اقسام دروس از طبیعیات گرفته تا ریاضیات را می‌پذیرفت و بسا بود که برای تفهیم دانش‌آموزان یک مساله را چند بار تکرار می‌کرد. کم‌تر شاگردی دیده‌ام ـ چه آن‌وقت که در بم به عنوان ریاست دبیرستان فردوسی کار می‌کرده است و چه در ایام طولانی که در کرمان معلم ، مدرس ، بازرس امتحانات ، رییس حوزه و امثال آن بوده است، از او گلایه داشته باشد یا احساس کرده که حقی از او ضایع شده باشد. همین خاصه‌ها در تک‌تک قطعات شعری آقای بابائی نیز می‌توان دید. هدف او بیان واقعیت‌ها، خدمت به مردم، توجه به مشکلات آنها و نیز بحث درباره مسایلی که به نظر ما شاید جزئی باشد، مثلا گران شدن بلیت اتوبوس آن هم در کرمان، به هر حال توجه به حال خلق از بیت‌بیت شعر او می‌تراود. یک عامل دیگر هم هست که طبع گویندگانی چون آقای بابائی را روان می‌کند. وقتی آرامش خیال در خانواده هست، آن هم در شهری مثل کرمان که تنش عصبی و اوقات‌تلخی اجتماعی در آن به حداقل می‌رسد طبعاً این امکان هست که آدم، عصر، هوا خنکی برود روی ته‌گاه برابر سه دری یا پنج دری خانه‌های حیاط‌دار یک طبقه بنشیند و ضمن استشمام عطر اطلسی‌های باغچه به تماشای گل‌های لاله عباسی که از قد یک آدم بلندتر شده و یک گنبد سبز را سرخ رنگ کرده‌اند،بپردازد. آری در چنین محیطی بنشیند و هر چه دلش خواست شعر بگوید. بگوید و بگوید تا ساعاتی که ستاره‌های بی‌شمار آسمان جا‌به‌جا شوند و خواب در چشم آدم سنگینی کند. و این از مزایای آب و هوا و فضای کرمان است و همه این‌ها به برکت عنایت و گوشه چشم «شاه نعمت الله ولی» که ستون هویت ماهان است امکان پذیر می‌شود. این را هم عرض کنم هر چند مورد قبول همه کس نیست که شعر به هر حال شعر است خوب و بد ندارد، بسیاری از شعرهای بد پیش گوینده‌اش خوب است و بسیاری از شعرهای خوب پیش شنونده‌اش بد است. بد به نسبت ممکن است باشد ولی بد مطلق مطمئناً در شعر نیست. شعر بیان احساس گوینده است و لابد بعضی را خوش می‌آید و بعضی را بد می‌نماید.
باعث خشنودی است که با امکانات چاپ امروزی کتاب آقای بابائی در روزگاری چاپ می‌شود که مشکلات چاپ بسیار کم شده است و به هر حال، اینکه این مجموعه که کوچک هم نیست و کم خرج هم نیست و ارزان هم قیمت‌گذاری نخواهد شد، به برکت ماشین‌های حروف‌چینی کامپیوتری در آستانه ورود به بازار است و از این مخلص ناتوان که روزی شاگرد استاد محمدعلی بابائی بوده و علاوه بر آن پیراهنش هم مثل پیراهن استاد بابائی، در آفتاب درخشان کرمان خشک می‌شود، خواسته شده که چند سطری به عنوان مقدمه بر آن بنگارد.
دوستان دیگر در باب سبک شعر و خصوصیات اخلاقی ایشان صحبت‌های لازم را به میان خواهند کشید. خصوصا که آن‌طور بر می‌آید تعداد نوشته‌های مقدمه، متناسب با ذی‌المقدمه، آن قدرها هم نه تنها اندک نیست بلکه زیاد هم هست و بنابراین این بنده در این مورد کوتاه می‌آیم و سخن خود را ختم می‌کنم به آرزوی این‌که سال‌های سال شاهد باشم و از آستانه شیخ علی بابا که لابد نام فامیل خود را از این پیر صاحب نفس گرفته است، کسب فیض و درک معنویت کند و البته همان‌طور که تا کنون کرده، سال‌های بیش‌تر هم جراید گوناگون کشور را از سروده‌های ساده و کم ادعای خود بی‌نصیب نگذارد. و البته خداوند، به مثال مخلص نیز نورچشمی عنایت فرماید که بتواند شعرهای بابائی را که با حروف ریز چاپ می‌شود، در این ربع قرن باقی‌مانده قرن اسلامی، و این ۹۹ سال باقی مانده قرن بیست و یکم مسیحی به خواندن آن موفق شود.

image-2.png

آمین یا رب العالمین 
نوروز ۱۳۷۹ شمسی / مارس ۲۰۰۰ میلادی 
باستانی پاریزی